✅موضوعات فایل:
- من اولین بارم بود که همچین چیزی رو تجربه میکردم!
- نظم خیلی مهمه!
- اولین درسی که گرفتم…
- خیلی جان سخت شدم توی این هشت روز…
- خیلی خوشحالم که همچین چیزی رو تجربه کردم…
- درس دومی که گرفتم، بحث ترس بود…
- چقدر حالبهمزنه که آدم با ترسهاش زندگی کنه!!
- به ترسهات حمله کن!
- ترسها رو به این شکل ببینید که…
- مرگِ با عزت، بهتر از زندگی با ذلت!
- فرض کن توی خیابون یکی خفتت کرده…
به نام خدای هدایتگر.
سلام به دوستان عزیز وبسایت رسالتاینجا دات کام.
من محمدامین اسکندری هستم؛ همراه دوستانی که میخوان در مسیر شغل مورد علاقهشون باشن و از لحاظ شخصیتی رشد کنن.
توی این فایل میخوایم در مورد حس و حال هشت روز زندگی تنهایی و مستقلی با هم صحبت بکنیم.
بریم ببینیم که چه چیزی بر زبانمون جاری خواهد شد.
الهی به امید خودت.
خب بچهها میخوایم درمورد حس و حال هشت روز زندگی تنهایی و مستقلی با هم صحبت بکنیم…
به خدمت گلتون عرض کنم که این داستانش چیه اصلا؟
خانواده من قرار بودش که برن مسافرت… در واقع میخواستن برن شیراز… در واقع خونه دامادمون اینا و اونا هم خب خیلی گفته بودن که بیاید و اینها… و خلاصه که قرار شد که ما بریم شیراز.
و بعد، من چون از یکی دو ماه قبلش، تقریبا دو ماه قبل… چون از دو ماه قبلش داشتم روی دوره «شغل متناسب من» کار میکردم… خب اون موقعی که حالا قرار شد بریم حالا من که از همون اولش نمیخواستم برم ولی خب حالا اون موقعی که قرار بود بریم، زمانی بودش که خب من داشتم رو دوره کار میکردم و در واقع داشتم جلساتش رو ضبط میکردم.
به خاطر همین من گفتم که نمیام و خیلی اصرار کردن یعنی دیگه اینقدر گفتن دیگه داشتم کم کم عصبانی میشدم دیگه اینقدر گفتن که آقا بیا بریم، پشیمون میشی، نمی دونم دیگه بعدا کی میخوایم بریم و فلان… بیا الان بریم…
گفتم نه آقا من به قولی کارم مهمتره خب و خب خودمم قرار بود که مسافرت برم که در واقع میخوام برم. در واقع امروز که… یعنی الان که دارم این فایل رو ضبط میکنم، امشب میخوام برم خب… آره امشب خودم قراره برم مشهد و خلاصه بریم عشق و حال دیگه آره که اینم… این مسافرتم به خاطر همون جایزهی کلی وقت گذاشتن و کار کردنه که البته که واقعا هم لذت بردم از اون کارکردنها و آره خلاصه گفتم که من نمیام باهاتون و کلی اصرار کردن اینا…
گفتم آقا نه، من تصمیمم رو گرفتم و دیگه گردنم رو هم بزنید من دیگه نمیام! من تصمیمم رو عوض نمیکنم مگر اینکه بدونم مسیرم اشتباهه یا مسیر بهتری هست. فقط در این شرایط ولی وقتی میدونم کارم درسته پس دیگه تصمیمم رو عوض نمیکنم! میمونم پای تصمیمم!
خلاصه که آقا دیگه هیچی اینا یعنی اینا که میگم یعنی پدر من و مادر من و خواهر من… چندم رفتن؟ چندمش یادم نیست… چندمش یادم نیست ولی روز شنبه بود… شنبه صبح… ساعت چهار و نیم صبح اینا بود که از خونه دراومدن و با ماشین رفتن دیگه آره با ماشین رفتن و خلاصه به این شکل شد…
همون روز، روز اول، من دیشبش این ایده اومد به ذهنم که یک روز زندگی با من ضبط بکنم که روز شنبهاش اومدم این کار رو کردم. یک روز زندگی با من رو ضبط کردم و اولین بارم بود اینطور ضبط میکردم و حالا به شکل صوتی هم بود دیگه… ویدیویی که نبود… به شکل صوتی بود که حالا انشاءالله اونام قراره که فایلش رو ردیف کنم و روی سایت قرار بدم.
توی وبسایت رسالت اینجا دات کام، بخش معدن آگاهی.
توی این بخش قرار میگیره تمام محتواهایی که تولید میکنیم. همهشون توی این بخش هستن و توی سایتمونن! جاهای دیگه نیستن!
خلاصه که روز شنبه، اولین روزی بودش که من زندگی تنهایی و مستقلی رو تجربه کردم.
(( لطفا فایل صوتی رو گوش بدید ))
پ.ن: صحبت در یکی از کلاسهای دانشگاه زنجان + ویس
🎯تمرین:
- حتما برید از مادر و پدرتون قدردانی کنید.
- از چی میترسی توی زندگیت؟ چه ترسهایی داری؟ ترسهات رو بنویس و بعد بگو که چه برنامهای برای حل کردنشون داری.