✅موضوعات فایل:
- چیشد که تصمیم گرفتم این سریال رو راه بندازم؟
- تصور اشتباه از سفر رفتن…
- قراره با هدایتهای خدا جلو بریم!
- وقتی روی شخصیتمون کار میکنیم…
- صحبتهایی که توی جمعهای فامیلی میشه…
- حرکت کردن، برکت داره!
- موضوع صحبتهامون در این سریال چیا هستن؟
- با ورودیهای ذهنت اینطوری رفتار کن که…
- فرض کن فردا آخرین روز عمرت باشه!
به نام خدای هدایتگر.
سلام به دوستان عزیز وبسایت رسالتاینجا دات کام.
من محمدامین اسکندری هستم، همراه دوستانی که میخوان در مسیر شغل مورد علاقهشون باشن و از لحاظ شخصیتی رشد کنن.
خیلی خوش اومدین به قسمت اول سریال سفر به دور دنیا.
توی این قسمت میخوایم در مورد یه سری صحبتهای اولیه باهم صحبت بکنیم… اینکه حالا چی شد این سریال رو راه انداختیم و قراره چیکار کنیم و اینها…
آره حالا بریم ببینیم که چه چیزی بر زبانمون جاری خواهد شد.
الهی به امید خودت…
خب من گوشیم رو صفحهاش رو خاموش کنم که حواسم پرت نکنه… بریم نازنینای من… بریم… خدایا خودت بر زبانمون جاری کن…
آقا… من… بچهها اینقدر ذوق و شوق دارم برای این سریال که دیشب خیلی داشتم بهش فکر میکردم. الان تقریبا یک هفتهایه که توی ذهنم هست این سریال… دیشب هم حالا داشتم بهش فکر میکردم و خوابم هم نمیبرد!
خیلی جالبه… خدایا شکرت، خدایا شکرت! درود بر زندگی با عشق! زندگی با عشق…
یه کمی در مورد این سریال بهتون توضیح بدم که حالا میخوایم چیکار کنیم اینا… میدونید بچهها من این ایده اومد به ذهنم… خدای هدایتگر این ایده رو انداخت به ذهنم که یه همچین سریالی درست کنیم که به دور دنیا سفر کنیم و بعد بیایم بشینیم در مورد حالا چیزهایی که تجربه کردیم، چیزهایی که دیدیم، صحبت بکنیم. حالا به قولی با جزئیات(in detail) میگم حالا در مورد چیا میخوایم صحبت بکنیم.
حالا چیشد که من این سریال رو تصمیم گرفتم که راه بندازم؟
میدونید بچهها… یه ذره از زندگی خودم بهتون بگم… خب من در حال حاضر در واقع توی یه شهر کوچیکی زندگی میکنم… توی زنجان… حالا خیلی هم کوچیک نیست ولی خب نسبت به تهران واقعا کوچیکه دیگه یا مشهد اینا… شهر کوچیکیه و میدونی چی شد؟
واقعا خدایا عاشقتم به مولا عاشقتم…. خیلی جالبه… ما یک بار با دانشگاه ما رو بردن نمایشگاه کتاب تهران… من یعنی فقط میگم آقا به قولی میگن تمام دست اندرکاران… واقعا دست همهشون درد نکنه… یعنی دمشون گرم… یعنی اگر بگم… اونا غیر مستقیم تاثیر داشتن توی راه اندازی این سریال… خب… به صورت غیر مستقیم…
آقا ما رفتیم تهران، نمایشگاه کتاب… خب من بعد از فکر میکنم ده، پونزده سال اینا رفته بودم… یعنی رفتم تهران.
و با اتوبوس هم رفتیم… منم عاشق اتوبوسم! رفته بودم جلو هم نشسته بودم… ببین یعنی بدجور کیف میکردم!
یعنی الان که میگم خیلی واقعا ذوق میکنم… خب… خدایا شکرت واقعا… خب آره خلاصه بدجور اون مسافرتِ یک روزه به من چسبید… خب یعنی خیلی خیلی زیاد و اون مسافرتی که ما رو بردن در حد یه روز بود. ما ساعت چهار صبح از دانشگاه راه افتادیم، با اتوبوس رفتیم و عصر هم ساعت شیش، هفت اینا رسیدیم.
اون یهدونه سفری که… اصلا بدنم داره شروع میکنه به دون دون شدن… اون یهدونه سفری که رفتیم… خب منم بعدِ تقریبا ده، پونزده سال رفته بودم تهران… یعنی رفتم تهران… قبل اون بچه بودم، رفته بودم…
وقتی که من رفتم تهران و برگشتم… حالا اونجا هم با یکی از دوستام رفتیم برج میلاد و غذا خوردیم و یه سری از اینجور کارها هم انجام دادیم…
مثلا من اولین بارم بود توی زندگیم که برج میلاد رو از نزدیک میدیدم… خب… یعنی میخوام یه ذره از عمق فاجعه بگم که درس بگیریم ازش…
حالا شاید شما هم مثل من باشید یا وضعتون بهتر از من باشه یا خیلی وضعتون خرابتر از من باشه… خب مهم نیستش! مهم اینه در کنار هم این سریال رو میخوایم باهم پیش ببریم… حالا صحبت بکنیم…
میدونی… من مثلا اولین بارم بود یعنی فرض کن من توی سن بیست سالگیم برج میلاد تهران رو از نزدیک دیدم و رفتم داخلش و حالا چرخیدم و خود اون برج رفتیم بلیت گرفتیم اینا که حالا قبلا تو وب سایت شخصیم در موردش نوشتهام…
حالا تایتلش یادم نیست چیه… عنوانش یادم نیست ولی خب نوشتهام توی وبسایت mramines.ir
پ.ن: این پست بود: بازدید از نمایشگاه کتاب تهران و برج میلاد + ۷ درس مهم زندگی (+ویدیو)
(( لطفا فایل صوتی رو گوش بدید ))